«تجارت، بهانه بود!»
عاشق شده بود؛ اما عاقلانه! عاقلانه صدایت می کرد؛ اما عاشقانه! اصلاً بانو، تلفیق صریحی از عشق و عقل بود. داری آن روزها را مرور می کنی که به بهانه تجارت، تو را به یاری خواست. حال آنکه کشیش خوب می دانست، خدیجه راز تو را فهمیده و مژده رسالتت را از انجیل دریافته است. خوب می دانست بانوی مؤمن، عاشق تو شده است!
همه جا کنارت بود
یادش به خیر! همه جا کنارت بود و همه جا همراهی ات می کرد. همسَر و هم سِرّ تو در همه جا بود. زنان قریش، تنهایش گذاشتند و سرزنشش کردند؛ تنها به خاطر همراهی با تو. سال های سخت شعب را با بردباری و شکوه، سپری کرد و وجودش، آرامش بخش مسلمانان بود و دلگرم کننده همگان… چگونه می توان جای خالی اش را تاب آورد؟!
بانو دیگر خسته شده است
دهمین سال بعثت است. فقط یک ماه از شکست محاصره دشمن و بازگشت پیامبر صلی الله علیه و آله به مکه می گذرد. بانو در آستانه 65 سالگی است. اما رنج های این دوران، توان زیستن را در او تضعیف کرده است. دیگر دلش تعلّقی به زمین ندارد. گویی در بلوغ شعب، پنجره هایی را بر آستان عروج خود رقم زده است. خدیجه، این روزها جز به رفتن نمی اندیشد. اما دغدغه پیامبر و روزگار پس از خود، لحظه ای آرامش نمی گذارد.
سال اندوه
همین چند روز پیش بود که عزای ابوطالب بر دل بنی هاشم، مرثیه شد. زود است مصیبت دوم؛ اما چه می شود کرد؟ تقدیر چنین است که بانو در غم انگیزترین روزهای پیامبر، سفر خود را به باور او برساند. بانو می رود تا بال دوم عام الحزن را بر سر روزگار پیامبر گسترانده باشد. بانو می رود تا مصیبت هجرانش، تا همیشه مادری او را در حق اسلام گواهی داده باشد. یادش سبز و نامش پرشکوه باد!