باز هم داستاکی دیگر .....
پادشاهی با خدم و حشم خود برای شکار به بیرون شهر رفته بود که در میان راه به او گفتند یکی از اولیا در همین نزدیکی منزل دارد .
پادشاه عنان اسبش را بسوی منزل او کج کرد و به نزد او رفت.
پادشاه لباس فاخری پوشیده بود . درحالی که سوار مرکبش بود به او سلام کرد و از او پرسید : ای شیخ این لباسی که من پوشیده ام نماز در آن جایز است ؟
شیخ خندید.
پادشاه با تعجب از او پرسید : به چه می خندی ؟
جواب داد : به سستی عقلت و به جهالتت و غفلت تو از خودت. تو در نظر من به سگی شبیه هستی که مردار می خورد و به خون و پلیدی آن آغشته می گردد ؛ اما وقتی می خواهد ادرار کند پایش را بلند می کند تا نجاست به آن نرسد ! تو مانند ظرفی مملو از حرامی و گناه بسیاری از مردم را به گردن داری آنوقت درباره لباس نمازت از من سوال می کنی ؟
پادشاه به گریه افتاد و از اسبش پیاده شد و بیدرنگ دست از سلطنت کشید و ملازم خدمت وی شد.
شیخ سه روز او را نزد خود نگه داشت و مهمان کرد و پس از آن برایش ریسمانی آورد و گفت : ای پادشاه، ایام مهمانی به پایان رسید اکنون به کار هیزم کشی بپرداز .
پادشاه طبق دستور وی به آنکار پرداخت . هیزم بر سر میگذاشت و وارد بازار میشد مردم به او نگاه می کردند و می گریستند. او هیزم را می فروخت و از بهای آن به اندازه قوتش بر میداشت و بقیه را صدقه میداد. و به همین صورت زندگی میکرد تا اینکه از دنیا رفت.
هنگامی که مردم نزد شیخ می آمدند و از وی طلب دعا می نمودند ، وی آن مرد را به آنها نشان میداد و می گفت از او بخواهید برایتان دعا کند زیرا پس از آنکه به پادشاهی رسید از آن دست برداشت و به زهد و پارسایی پرداخت و اگر من گرفتار سلطنت و پادشاهی بودم چه بسا به زهد نمی پرداختم .
پس از مرگ مرد هیزمکش ، قبرش زیارتگاه گردید.
صبر خوردني
گویند وقتی پیرزنی به نزد جنید آمد و گفت: مدتی است پسرم رفته است و خبر او منقطع شده و بیش از این بر فراق او صبر نتوانم کرد.
جنید گفت: علیک بالصبر.
پیرزن پنداشت که او را گفت: بر تو باد که صبر خوری. به بازار رفت و شکسته ای بداد و قدری صبر (گياهي دارويي که بسيار تلخ است و به همين دليل به آن صبر مي گويند) بستد و به خانه آورد و آنرا حل کرد و بخورد، دهن او بسوخت و امعای او از آن تلخی ریش (بيمار) شد.
پس بیچاره ضعیف و بی طاقت به نزد شیخ آمد و گفت: خوردم.
شیخ او را گفت: تو را گفتم صبر کن نه صبر خور.
پیرزن چون این بشنید، بر سر و روی زدن گرفت و گفت: مرا بیش از این طاقت صبر نیست. شیخ روی به آسمان کرد و لب بجنبانید، گفت: رو، که پسر تو به خانه رسیده است.
پیرزن به خانه آمد. پسر خود را دید که آمده بود. پس به خدمت شیخ آمد و گفت: تو به چه دانستی که پسرم آمده است؟
گفت: بدان که چون اضطراب تو بدیدم، دانستم که هر آینه دعا اجابت کند، که او فرموده است : امن یجیب المضطر اذا دعا ویکشف السوء؟ پس دعا کردم و به اجابت یقین داشتم.گویند وقتی پیرزنی به نزد جنید آمد و گفت: مدتی است پسرم رفته است و خبر او منقطع شده و بیش از این بر فراق او صبر نتوانم کرد.
جنید گفت: علیک بالصبر.
پیرزن پنداشت که او را گفت: بر تو باد که صبر خوری. به بازار رفت و شکسته ای بداد و قدری صبر (گياهي دارويي که بسيار تلخ است و به همين دليل به آن صبر مي گويند) بستد و به خانه آورد و آنرا حل کرد و بخورد، دهن او بسوخت و امعای او از آن تلخی ریش (بيمار) شد.
پس بیچاره ضعیف و بی طاقت به نزد شیخ آمد و گفت: خوردم.
شیخ او را گفت: تو را گفتم صبر کن نه صبر خور.
پیرزن چون این بشنید، بر سر و روی زدن گرفت و گفت: مرا بیش از این طاقت صبر نیست. شیخ روی به آسمان کرد و لب بجنبانید، گفت: رو، که پسر تو به خانه رسیده است.
پیرزن به خانه آمد. پسر خود را دید که آمده بود. پس به خدمت شیخ آمد و گفت: تو به چه دانستی که پسرم آمده است؟
گفت: بدان که چون اضطراب تو بدیدم، دانستم که هر آینه دعا اجابت کند، که او فرموده است : امن یجیب المضطر اذا دعا ویکشف السوء؟ پس دعا کردم و به اجابت یقین داشتم.
بسیار جالب و آموزنده**** کدام را سوار می کنید ؟
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس میگذرید. سه نفر داخل ایستگاه اتوبوس منتظر هستن. یک پیر زن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلا جان شما را نجات داده. یک خانم/آقا که در خیالتان قصد ازدواج با او را دارید.
شما میتوانید یکی از این سه نفر را سوار کنید.کدام را انتخاب خواهید کرد؟؟ دلیل خود را شرح دهید…
.
.
.
.
.
.
.
.
.
قاعدتا این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلایل خودش را دارد.بیشتر پاسخ ها این گونه بود:
پیرزن در حال مرگ چون ابتدا باید جان او را نجات داد…
پزشک که جان شما را نجات داده و این فرصتی برای جبران است…
همسر رویاهایتان چون ممکن است دیگر او را نبینید…
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کرده اند فقط یک نفر جوابش این بود: سوئیچ ماشین را به پزشک میدهم تا پیر زن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس میمانیم.
همه میپذیرند که جواب فوق بهترین جواب است اما هیچکس در ابتدا این گونه فکر نمیکرد.چرا؟
زیرا ما هرگز نمیخواهیم داشته ها و مزیت های خودمان (ماشین) را از دست بدهیم.اگر بتوانیم خودخواهی ها و مزیتهای خود را ببخشیم میتوانیم چیزهای بهتری به دست آوریم…
داستانک/علت خلقت مگس!
غلامي کنار پادشاهي نشسته بود. پادشاه خوابش مي آمد، اما هر گاه چشمان خود را مي بست تا بخوابد، مگسي بر گونه او مي نشست و پادشاه محکم به صورت خود مي زد تا مگس را دور کند. مدتي گذشت، پادشاه از غلامش پرسيد:«اگر گفتي چرا خداوند مگس را آفريده است؟» غلام گفت: «مگس را آفريده تا قدرتمندان بدانند بعضي وقت ها زورشان حتي به يک مگس هم نمي رسد.»
جوامع الحکايات
هوای حرم
فقط هوای حرم توست که آرامم می کند…
چه اعجازی در هوایت نهفته است، ایها الرئوفــــ ؟
دیرگاهی است که نفس هایم به شماره افتاده… هوایت کرده ام
به سوی خدا فرار کنید
در حکایتی از حاج محمد اسماعیل دولابی نیز نقل شده است که:
میگویند پسری در خانه خیلی شلوغکاری کرده بود. همهی اوضاع را به هم ریخته بود.وقتی پدر وارد شد، مادر شکایت او را به پدرش کرد.
پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
پسر دید امروز اوضاع خیلی بیریخت است، همهی درها هم بسته است، وقتی پدر شلاق را بالا برد، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد!
خودش را به سینهی پدر چسباند. شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
شما هم هر وقت دیدید اوضاع بیریخت است به سوی خدا فرار کنید. «وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله»
هر کجا متوحش شدید راه فرار به سوی خداست.
باز هم دعا کنید ... شاید بیاید...
دعا پشتِ دعا برای آمدنت ،
گناه پشتِ گناه برای نیامدنت ،
دل درگیر ، میان این دو انتخاب؛
کدام آخر؟ آمدنت یا نیامدنت؟!
علت استجابت دعای مسیحیان
میدونم این مطلب یه کم طولانیه ، خواستم در ادامه مطلب بنویسم نیمی از داستان رو ، اما دلم نیومد و فکر کردم هیجان داستان اینه که تمامش به صورت پیوسته بیاد.
امیدوارم به مسلمان بودنتون افتخار کنید .
عصر حكومت طاغوتى متوكل (دهمین خلیفه عباسى ) بود، او امام حسن عسكرى علیه السلام را به جرم دفاع از حق ، در شهر سامره به زندان افكنده بود، اتفاقا در آن سال بر اثر نیامدن باران ، قحطى و خشكسالى همه جا را فرا گرفته بود، زمین هاى كشاورزى خشك شده بود و دامها تلف شده بودند، مسلمانان سه روز پى در پى براى نماز استسقاء (طلب باران ) به صحرا رفتند و نماز خواندند، ولى باران نیامد.
ولى روز چهارم، جاثلیق (روحانى بزرگ مسیحی) به همراه مسیحیان بیرون رفتند و دعا كردند و در آن روز باران آمد.
مسلمانان روز پنجم به بیابان رفتند و نماز خواندند، ولى باران نیامد، همین موضوع باعث سرشكستكى مسلمین و آبروریزى شد، عده اى در حقانیت دین اسلام شك كردند، گفتگو و بگو مگو در این باره زیاد شد، و بنابراین بود كه روز ششم نیز مسیحیان همراه جاثلیق خود به بیابان براى دعا بروند، اگر آن روز نیز مثل روز چهارم باران مى آمد، آبروى مسلمانان در نزد مسیحیان ، بیشتر مى رفت ، و شرمنده و خوار مى شدند.
متوكل ، بیاد امام حسن عسكرى علیه السلام كه در زندان بود، افتاد، دستور داد آن حضرت را از زندان بیرون آوردند، متوكل به آن حضرت گفت : «ادرك دین جدك یا ابا محمد! اى ابومحمد، دین جدت (اسلام) را دریاب».
امام حسن عسكرى علیه السلام به همراه چند نفر از خدمتكاران نیز بیرون رفتند، آنگاه آن حضرت به یكى از غلامانش فرمود: «تو نیز به میان جمعیت مسیحیان برو، هنگامى كه جاثلیق براى دعا دست هایش را به سوى آسمان بلند كرد، خود را به كنار او برسان ، و در میان دو انگشت دست راستش ، چیزى هست ، آن را بگیر و بیاور».
آن غلام به میان مسیحیان رفت و در صف اول كنار جاثلیق ایستاد و همین كه او دست هایش را به طرف آسمان براى دعا بلند كرد، غلام بى درنگ در بین دو انگشت دست راست او استخوانى كه سیاه رنگ بود، برداشت ، آن روز مسیحیان و جاثلیق هر چه دعا كردند، باران نیامد، و آسمان صاف و آفتابى شد. و مسیحیان شرمنده بازگشتند. متوكل از امام حسن عسكرى علیه السلام پرسید: این استخوان چیست؟
امام علیه السلام فرمود: «این استخوان از قبر پیغمبرى برداشته شده است ، و هر گاه استخوان بدن پیامبرى آشكار گردد باران مى آید».
به این ترتیب در آن روز، آبروى از دست رفته مسلمین ، بجاى خود آمد، و عزت و سر بلندى اسلام در نزد مسیحیان ، حفظ گردید.
منبع: سایت تبیان
"وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ" از کی به صلوات اضافه شد ؟
برخی می پرسند عبارت “وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ” که پس از صلوات بر محمد و آل محمد(ص) فرستاده می شود، آیا در احادیث معصومان(ع) وارد شده و مَنصوص است و یا از چیزهایی است که علاقه مندان و ارادتمندان به آقا امام زمان(ع)، خودشان، پس از صلوات، آن را اضافه کرده اند؟
در پاسخ به این پرسش، به حدیث زیر توجه کنید که امام صادق(ع) میفرمایند:
“مَنْ قالَ بَعدَ صَلوةِ الْفَجْرِ و بَعدَ صَلوةِ الظُّهرِ اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد و اَلِ مُحَمَّد و عَجِّل فَرَجَهُمْ لَمْ یَمُتْ حَتّی یُدْرِکَ الْقَائِمَ مِن اَلِ مُحَمَّد صلی الله علیه و آله و سلم؛
هر کس پس از نماز صبح و نماز ظهر بگوید: “اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم"، از دنیا نمیرود مگر آن که قائم آل محمد(ص) را درک میکند.(۱)
پی نوشت:
۱. سفینة البحار، حاج شیخ عباس قمّی، ج ۲، ص۴۹.
منبع: شبستان
و اما بعد .....
یک روز یک اربابی یک خربزه داد به غلامش.علام نشست اونو برید و با ولع شروع کرد به خوردن.ارباب دهنش آب افتاد.یک تکه از اونو برداشت خورد و دید عجب زهر ماریه! تلخ تلخ بود!! به غلامش گفت این که تلخه! چه جوری میخوری ؟ چرا هیچی نمیگی؟
غلام گفت: یک عمر از دست شما شیرینی خوردم.مرام خوبی نیست که با یک بار تلخی گله کنم!
بار کن پنجره را ؛ بوی رضا می آید
السلام علیک ایها الامام الرئوف علی بن موسی الرضا
دستت را میگذاری روی مرزی ترین نقطه وجودت یک حس گمشده آهسته شروع میکند
به جوانه زدن…
سلام می کنی چشمت مست تماشای گنبد طلا میشود…
بو می کشی تا ریه هایت پر شود از عطر حضور نگاه مهربان امام رضا
و احساس تازگی اندیشه های خسته ات را فرا میگیرد…
زیر لب زمزمه می کنی یا ضامن آهو یا غریب الغربا حواست به من هست؟
دلت را جا گذاشتی در حرم و گره اش زدی به ضریح امام رضا…
ای نـــام تـــو دستگیـــر آدم ...
لحظههای آخر عمر حبیب خدا نزدیک است، آسمان بر بام خانه پیامبر منتظراست، انگار که کواکب از حرکت باز ایستاده اند و زمین دیگر نمیچرخد، در این لحظههای سنگین و اندوهناک، گویی این محمد نیست که از دار دنیا میرود، بلکه کل انبیا و پیامبران هستند که از این جهان میروند.
خاتم پیامبران رو به سوی ملکوت دارد، لحظهاى از هوش میرود و دوباره به هوش میآید و فاطمه(س) همچنان بیقرار است. صدای کوبه در میآید و فاطمه(س) فرمود: کیستى ؟ کوبنده در گفت: مرد غریبى هستم، آمده ام از رسول خدا(ص) پرسشى کنم. آیا اجازه مىدهید به محضرش برسم ؟ ام ابیها(س) فرمود: بازگرد که خداوند تو را بیامرزد، اکنون پیامبر(ص) بیمار است.
آن شخص غریب رفت و پس از لحظهاى بازگشت و دوباره در خانه را کوبید و گفت: مرد غریبى از پیامبر(ص) اجازه ورود مىطلبد، آیا به غریبان اجازه ورود مىدهید؟ در این هنگام رسول مهربانیها(ص) به هوش آمد و فرمود: فاطمه جانم ! آیا مىدانى که این شخص کیست ؟ او فرشته مرگ(عزرائیل) است و به خدا سوگند، قبل از من از کسى اجازه نگرفته و پس از من از احدى اجازه نمىگیرد. به او اجازه ورود بده .
«عزرائیل» بهحضور مبارک شرفیاب شد و در برابر رسول اکرم توقف کرد. و گفت: یا رسول ا… ! یا احمد! خداى تعالى مرا بهسوى تو اعزام کرده است و دستور داده، هر چه بفرمایى، اطاعت کنم؛ اگر دستور دهى، جان تو را قبض کنم، قبض مىکنم. و اگر دستور دهى، تو را به حال خود واگذارم، از تو اطاعت کرده و قبض روحت نخواهم کرد.
رسول خدا فرمود: هر وظیفهاى که نسبت به من دارى، انجام بده. و عزرائیل عرضه داشت که وظیفه من بسته به فرمان شماست. پس در این هنگام، عزرائیل، روح رسول ا… را متوفی کرد و …
راستی که رسول خدا (ص) از ابتدای خلقت بهانه ای برای زندگی همه هستی بود و هنوز هم به همان بهانه زنده ایم و به یمن انفاس قدسی و الهی این پیامبر مهر و عطوفت زندگی همه ما امتداد دارد و بیجهت نیست که شاعر این چنین زیبا در وصف ایشان سروده است:
ای نام تو دستگیر آدم
وی خلق توپایمرد عالم
فرّاش درب کلیم عمران
چاووش رهت مسیح مریم
از نام محمدّیت میمی
حلقه شده این بلند طارم
چون نیست بضاعتی ز طاعت
از ما گنه و ز تو شفاعت
مظلومیت امام خامنه ای از زبان استاد دانشمند
یکبار رفتیم درب خانه دو شهید، من خودم رفتم دیدم درب باز است و آب و جارو کردند.
درب زدم ، مادر شهید آمدند دم درب و گفتند: آقا کــــــــــو .
گفتم: کدام آقا ؟
گفت : مقام معظم رهبری کجاست ؟
گفتم : شما از کجا می دانید ؟
شروع کرد به گریه کردن، گفت دیشب خواب بچه هام را دیدم، بچه ها آمدند گفتند خوش بحالت، فردا سید علی می خواهد بیاید خانه تان . اینجا که رسید، مقام معظم رهبری هم رسیدند به درب خانه .بعد مادر شهید گفت من خواب دیدم که امام هم تشریف آوردند و گفتند فردا سید علی آقا می خواهند بیایند، ما هم تبریک می گوییم . و یک مطلبی هم امام فرمودند و پیغام دادند که من به شما بگویم . مقام معظم رهبری فرمودند چه پیغامی !؟
مادر شهید گفتند : امام فرمودند سلام ما را به سید علی آقا برسانید و به ایشان بگویید اینقدر از خدا طلب مرگ نکن ! فرج نزدیک است انشاءالله آقا خیلی گریه کرد .
مظلوم است آقا . یک کاری نکنیم که اگر گره ای نمی توانیم باز کنیم ، لااقل گره بر گره نیاندازیم .این واقعاً ظلم است ، خدا نمی بخشد .در این دنیا مرکز شیعه فقط ایران است . افغانستان ، پاکستان ، مصر ، عربستان و عراق را ببینید . در ممالک اسلامی کجا شیعه همه کاره است ، ایران مرکز شیعه است ، دل امام زمان ( عج ) به شما بسته شده و امید امام به شماست
آیتالله مجتبی تهرانی، دار فانی را وداع گفت
انا لله و انا الیه راجعون
حضرت آیتالله مجتبی تهرانی، بامداد امروز دار فانی را وداع گفت. ایشان در اوایل ماه محرم به دلیل مشکلات جسمی، مجلس عزای هر ساله خود را تعطیل کرده بود.
آیتالله حاجآقا مجتبی تهرانی، که از مراجع عظام تقلید و از شاگردان مبرّز مکتب فقهی، اصولی، فلسفی، اخلاقی و عرفانی امام خمینی(ره) بودند در 75 سالگی و با بیش از سی سال کرسی دروس اسلامی در حوزه علمیه تهران دار فانی را وداع گفت.
خداوند با اربابش حسین (ع) محشورش فرماید .
عشق مجنون
عارف بالله میرزا اسماعیل دولابی:
مجنون برای دیدن لیلی در مسیری که محلّ عبور او بود چند روز به انتظار نشست تا اینکه در نیمه های یک شب از شدّت خستگی همانطور که بر سر راه نشسته بود خوابش برد. همان وقت لیلی از آنجا عبور کرد و وقتی دید مجنون به خواب رفته است چند گردو جلوی او گذاشت و رفت. وقتی مجنون بیدار شد و گردوها را دید فهمید لیلی آمده و رد شده است و با این گردوها با او حرف زده و گفته است تو عاشق نیستی و باید بروی گردوبازی کنی، عاشق که خواب به چشمش راه ندارد.
زنی که فرشته ها به او می خندند!
گاهی اوقات سوالاتی درباره ملائکه برای انسان پیش می اید؛ اینکه مثلا ملائک چه شکلی هستند ؟ می خندند؟می گریند؟و…
جالب است بدانید پیامبر اکرم(ص) نیز این سوالات را از جبرئیل پرسیده اند ؟
ایشان از جبرئیل پرسید آیا ملائکه ،گریه و خنده دارند؟
فرمود :آری؟ به سه کس از روی تعجب می خندند و بر سه کس از روی ترحم ودلسوزی می گریند.
-اول : از کسی که سراسر روز را به سخنان چرند و پرند و (یا کارهای)بیهوده می گذارند، و چون شب شود نماز عشاء خوانده و باز به بیهودگی خود ادامه می دهد ،ملائکه می خندند و می گویند ای بی خبر از صبح تا شب سیر نشدی ،حالا سیر می شوی؟
- دوم :دهقانی که بیل و کلنگ خود را برداشته و به بهانه تعمیر و اصلاح زمین خود ،دیوار مشترک (بین خود و شریکش)را می ساید تا به سهم خود بیافزاید،ملائکه می خندند و می گویند ،آن زمین به آن پهناور ترا سیر نکرد این مختصر تو را سیر می کند؟
- سوم :از زنی که خودش را از نامحرم در زمانی که زنده بود نمی پوشانید ، بعد از مرگش وقتی که او را در قبر می گذارندبدنش را می پوشانند تا کسی حجم و اندامش را نبیند .ملائکه می خندند و می گویند :وقتی که مورد میل و رغبت بود او را نپوشانیدید ،حالا که مورد نفرت و انزجار است او را می پوشانید؟
(مواعظ العددیه ص 144،145)
چه قدر عاشقی ؟
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کردو آسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «بایدازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه .» پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند . زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم . نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم .پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد ! حتی مرا هم نمی شناسد ! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است …!
رویای زیبا…
11 فایده برای انجام امر به معروف و نهى از منکر، حتى اگر اثر نکرد
به نقل از کتاب دقایقی با قران از استاد قرائتی
۱) گاهی امر و نهی ما امروز اثر نمی کند، ولی در تاریخ روی فطرت و قضاوت دیگران اثر دارد. چنان که امام حسین علیه السلام در راه امر به معروف و نهی از منکر شهید شد، تا وجدان مردم در طول تاریخ بیدار شود.
۲) گاهی امر و نهی، فضا را برای دیگران حفظ می کند. چنان که فریاد اذان مستحب است، گرچه شنونده ای نباشد؛ ایستادن به هنگام قرمز شدن چراغ راهنمایی لازم است، گرچه ماشینی نباشد. زیرا حفظ قانون و فضای احترام به قانون لازم است.
۳) گاهی امر و نهی ما، گناهکاران را از گناه باز نمی دارد؛ ولی گفتن های پی در پی، لذت گناه را در کام او تلخ می کند و لااقل با خیال راحت گناه نمی کند.
۴) برای حفظ آزادی باید امر و نهی کرد؛ زیرا نگفتن، جامعه را به محیط خفقان و ترس و سکوت تبدیل می کند.
۵) امر و نهی برای خود انسان مقام آفرین است، گرچه دیگران گوش ندهند. قرآن می فرماید: « و من احسن قولاً ممّن دعا الی الله »
۶) امر به معروف و نهی از منکر، اگر در دیگران اثر نکند؛ لااقل برای خود ما یک نوع قرب به خداوند، تلقین و تمرین شجاعت و جلوه ی سوز و تعهد است.
۷) گاهی امر و نهی ما امروز اثر نمی کند، اما روزی که خلافکار در بن بست قرار گرفت و وجدانش بیدار شد، می فهمد که شما حق گفته اید. بنابراین اگر امروز اثر نکند، روزگاری اثر خواهد کرد.
۸) امر و نهی، وجدان انسان را آرام می کند، انسان با خود می گوید که من به وظیفه ام عمل کردم. این آرامش وجدان با ارزش است، گرچه دیگران گوش ندهند.
۹) امر به معروف و نهی از منکر، سیره ی انبیاست، گرچه دیگران گوش ندهند. قرآن می فرماید: « و اذا ذکّروا لا یذکرون » و یا بار ها می فرماید: مردم سخنان و ارشاد های پیامبران را گوش نمی دهند و از آن ها روی بر می گردانند. بنابراین ما نباید توقع داشته باشیم که همه به سخنان ما گوش بدهند.
۱۰) امر به معروف، اتمام حجت برای خلافکار است تا در قیامت نگوید کسی به من نگفت، علاوه بر آنکه عذری برای گوینده است تا به او نگویند چرا نگفتی؟
۱۱) هنگام قهر الهی، آمرین به معروف نجات خواهند یافت.
خدا نزدیک است
سلام
امروز یه کتاب برداشتم تا بخونمش.
طبق عادت اول خواستم بدونم کتاب چی می خواد بهم هدیه بده.
وقتی بازش کردم دیدم سر خط اون صفحه بزرگ نوشته:
خدا نزدیک است.
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
بهر درش که بخوانن بیخبر نرود
طمع درآن لب شیرین نکردنم اولی
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود
سواد دیده غم دیده ام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
دلا مباش چنین هرزه گردو هر جایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
.
.
.
(حافظ)
نگران فردایت نباش ! ” خدای دیروز و امروزت ، فردا هم هست “
داستانک/ اثبات وجود خدا با یک مثال نغز!
مردی به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتوگوی جالبی بین او و آرایشگر در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسیدند آرایشگر گفت: «من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد. چون اگر خدایی بود، نباید مردم این همه مشکل میداشتند.» مشتری لحظهای فکر کرد، از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای کثیف و ژولیده. مشتری برگشت و به آرایشگر گفت: «به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.»
آرایشگر با تعجب گفت: «چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم، من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.» مشتری با اعتراض گفت: «نه! آرایشگرها وجود ندارند، اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف پیدا نمیشد.» آرایشگر جواب داد: «آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که همه مردم به ما مراجعه نمیکنند؛ تازه وقتی هم میآیند نمیدانند چه نوع اصلاحی مناسب سر آنهاست.»
برای همین یک وقتهایی ما سر آنها را مرتب میکنیم اما هنوز فکر میکنند ژولیده هستند. مشتری تایید کرد: «دقیقا! نکته همین است. حالا یک بار صحبتهایت را مرور کن تا به وجود خدا پی ببری.»